جدول جو
جدول جو

معنی در دوستن - جستجوی لغت در جدول جو

در دوستن
نسبت دروغ به کسی دادن، در را بستن، نوعی نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دار دوست
تصویر دار دوست
هر گیاه پیچنده مانند عشقه که به درخت مجاور خود بپیچد و بالا برود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در بستن
تصویر در بستن
بستن، بستن در
بند کردن، مقید ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در نوشتن
تصویر در نوشتن
درنوردیدن، درهم پیچیدن، پیمودن راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درپیوستن
تصویر درپیوستن
پیوستن، متصل شدن، ملحق گشتن، متصل کردن، ملحق کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَمْ بَ / بِ زَ دَ)
پیوستن. متصل شدن. ملحق شدن. (ناظم الاطباء). تلفق: لوغ، درپیوستن به کسی. (از منتهی الارب) ، وصل کردن، چسبیدن، متحد کردن. (ناظم الاطباء) ، ادامه دادن.
- درپیوستن بکسی، بیاری او آمدن. یار او شدن. ملحق شدن به او: و رستم بن قارن را چون دیالم در پیوستند... (تاریخ طبرستان).
- درپیوستن جنگ (حرب) ، درانداختن جنگ. درگرفتن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ، آغاز کردن به نبرد. اقدام به جنگ کردن. شروع کردن به پیکار. به جنگ پرداختن: جنگشان با هم درپیوستن، با هم بجنگ درآویختن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : حصین حرب درپیوست و تا شب حرب کردند. (ترجمه طبری بلعمی). میان هر دو لشکر جنگ درپیوستند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 114). او حواشی حصار به مردان کار بیاراست و جنگ درپیوست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). جنگ و حرب درپیوستند و بر دیلم تیرباران کردند. (تاریخ قم ص 248).
- درپیوستن سخن یا حدیث یا مناظره، آغاز کردن آن. در حدیث یا مناظره آمدن. سخن سرکردن: فی الجمله بنشستم و از هر دری سخن در پیوستم. (گلستان باب اول). توانگر زاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره در پیوسته. (گلستان). یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان، دیدم در محفلی نشسته و شنعتی در پیوسته. (گلستان).
- درپیوستن فصل یا تاریخ، منظم ساختن آن. مبوب کردن آن. تحریر کردن آن. نگاشتن آن. و بنده خواست که این فصول و تواریخ عرب و حضرت و... در پیوندد و بترتیب روزگار و احوال هرقرنی ایراد کند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 113).
- سخن یا حدیث درپیوستن، شروع کردن سخن. به سخن آغاز کردن: در پس اسپ او جست و در فتراک او نشست وسخن درپیوست. (سندبادنامه ص 141). پس وزیر حدیث درپیوست و عنان سخن بدین کشید. (تاریخ قم ص 145)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ فَ دَ)
به کسی یا چیزی علاقۀ فراوان داشتن. (فرهنگ عوام)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
عشق. محبت قلبی: من (اراقیت) ترا (اسکندر را) از بهر دل دوستی بیاوردم نه از بهر کینه. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
هر مایه که از غذاش دادند
دل دوستیی درو نهادند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی). غلق:
دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز
تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم.
سعدی.
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند.
سعدی.
دری بروی من ای یار مهربان بگشای
که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی.
سعدی.
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و در نطق ببستی.
سعدی.
- در بروی بستن، کنایه از انزوا و خانه نشینی:
نام نکوئی چو برون شد ز کوی
در نتواند که ببندد بروی.
سعدی.
- در بروی کسی بستن، مانع داخل شدن وی به جایی گشتن:
شنیدم که مغروری از کبر مست
در خانه بر روی سائل ببست.
سعدی.
گر دری از خلق ببندم بروی
بر تو نبندم که بخاطر دری.
سعدی.
ولیکن صبر و تنهایی محالست
که نتوان در بروی دوست بستن.
سعدی.
ما در خلوت بروی غیر ببستیم
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم.
سعدی.
- در بستن از روی کسی، به روی کسی در بستن. مانع ورود وی شدن:
از رای تو سر نمی توان تافت
وز روی تو در نمی توان بست.
سعدی.
رجوع به بستن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رِ دِ رِ تَ)
کلمه ای است که خنیاگران و نغمه سرایان در کار عمل خوانند، و آن نوعی از خواندن است که با طبول و ضرب باشد. و گویند اصل آن ’درا در تن’ است یعنی در تن درآ و داخل شو، و قصۀ آنرا چنین گویندکه بعد از آنکه جسد آدم صفی را حضرت باری عز اسمه بیافرید فرمان به روح دررسید که در آن داخل شود، روح از هیولی متوحش و مخوف بود. جبرئیل علیه السلام در اندرون روح درآمد و به آواز نیکو درادرتن درادرتن سراییدن گرفت، روح را آن آواز خوش آمده داخل در جسم شد. (لغت محلی شوشتر - خطی)
لغت نامه دهخدا
(پَ گِ رِ تَ)
در کوبیدن. کوفتن در. دق الباب کردن. در زدن:
در من چه کوبی ره من چه گیری
چه آرام گیرد دلت با چنانی.
فرخی (از آنندراج).
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت.
ناصرخسرو.
به پیغمبری کوبم آنگه درش
که خوانده خدا نیز پیغمبرش.
نظامی (از آنندراج).
در کاخ بداعتقادی مکوب
خس شبهه از کوی نیت بروب.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
رجوع به درکوبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
دوست دارندۀ درم. که درم از دوستی گرد آرد و هزینه نکند:
تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی
تا درم جوی و درم دوست بودمرد لئیم.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ دَ)
دوختن. خیاطی کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به دوختن شود، شکایت کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از در جستن
تصویر در جستن
جستن (به پیش) پریدن، حمله کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در نوشتن
تصویر در نوشتن
در نوردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در پیوستن
تصویر در پیوستن
متصل شدن، ملحق شدن
فرهنگ لغت هوشیار
استدعا کردن خواهش کردن از روی نیاز سوال کردن، تکلیف کردن حکم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردوختن
تصویر دردوختن
خیاطی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در بستن
تصویر در بستن
مقید ساختن، بند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نمایان شدن، بیرون آمدن از زیر پوشش
فرهنگ گویش مازندرانی
ابزار و وسایل برای بلند کردن یا بالا بردن اجسام
فرهنگ گویش مازندرانی
دانه بستن
فرهنگ گویش مازندرانی
هر چیزی را از دو طرف بسته بندی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
نسبت دروغ به کسی دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
حمل بار با کمک دو چوب بلند و با تمهیدی ویژه
فرهنگ گویش مازندرانی
سرودن شعر
فرهنگ گویش مازندرانی
دل بستن، عشق ورزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تهمت زدن، اضافه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی ناسزا و نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی